آرتینآرتین، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 30 روز سن داره

نیمی از من ، نیمی از تو

شروع هفته 27

فرشته کوچولوی مامان سلام چند روزه میخوام بیام بنویسم ولی حال ندارم. از دیروز هم سر درد و کمر درد اذیتم میکنه و حسابی مامانی و غرغرو کرده! گل مامان خوبی؟ تکونات که خوبه؟ فقط امیدوارم ناراحتی های مامان اذیتت نکنه الان بابایی برام چایی ریخته و داره نگام میکنه :-) چقدر من دوستتون دارم شما دوتارووووووووو پسر نازم شنبه رفتم دکتر مشهدم و پرونده باز کردم. همه چی خوب بود و گفت چون کمر درد داری بیشتر استراحت کن. خانوم دکتر مهربونی بود. امیدوارم به خوبی و خوشی تو رو به دنیا بیاره. مامانی این روزا چون نمیتونم زیاد برم بیرون و بشین پاشو کنم خیلی همه چی یکنواخت شده! بابایی مهربونت این روزا زودتر هم میاد خونه که بریم قدم بزنیم ولی من ب...
21 آذر 1390

گیلاس کوچولوی مامان

سلام گل پسر من امروز دیگه روزای اول هفته 26 و داری میگذرونی و حرکاتت بزرگتر شده! دیگه دستمونو که میذاریم قشنگ احساست میکنیم!!!! قربون قلمبه مامان بشم! جوجوی مامان، داری بزرگ میشی ها دو روز تعطیلی گذشته رفتیم خونه مامان بزرگ و بابابزرگ و خیلی خوش گذشت با هم دیگه رفتیم عزاداری و تو برای اولین بار صدای دسته ها و شنیدی! البته میدونم که مثل مامان کلی هم غصه خوردی!!!! همش گوسفندای نازنازی و میاوردن و سرشون و میبریدن و من و بابایی کلی غصه خوردیم و ناراحتی کشیدیم آخه مامان جون من و بابایی چون دامپزشکیم و از نزدیک با حیوونا در تماسیم میدونیم که چقدر اونا هم می فهمن و مثل آدما حق زندگی دارن ولی خب چه میشه کرد... امیدوارم هیچ وقت شاهد همچین صحنه ...
17 آذر 1390

عشق بین من و تو

آخی.... عشقم من و به کجا بردی... یاد آوریش هم برام شیرینه و هم تلخ ولی با این وجود وقتی یاد لحظه هایی که با ترس و لرز با هم داشتیم میفتم، تک تک سلولهای بدنم میخندن... چه روز قشنگی بود وقتی بهم گفتی چقدر دوستم داری و چقدر خوشحالم و هر روز هزاران بار خدارو شکر میکنم که شهامت به خرج دادم و با تو همراه شدم نمیخوام از لحظه های تلخ اضطراب و ناراحتی هایی که کشیدیم بگم فقط میخوام از لحظه های قشنگ و ناب عشقمون بگم روزی که تو هوای گرد و غبار آلود اهواز رفتیم که با هم صحبت کنیم و مژه هامون از شدت خاک سفید شده بود قدم زدنای زیر بارون لب کارون.......... وای که دلم پر کشید.... محبتای تو... دلگرمیهای تو... عشق پاکی که نثا...
17 آذر 1390

آشنایی من و مامانی

سلام پسری بابا بعضی از دوستات خواستن بدونن که مامان و بابا چطوری باهم آشنا شدن، خوب اگه بخوام همش رو تعریف کنم که نمیشه ولی خلاصه می نویسم که ماجرای ما چی بود! پسر خوبم، بابایی توی دانشگاه اهواز رشته دامپزشکی قبول شد و از اون سر ایران پا شد رفت اهواز. اهواز گرم، انگار آتیش از آسمون می بارید! از اولین باری که وارد کلاس درس شدم، با وجود اینکه کلاس پر از آدم بود، فقط یک صحنه برای همیشه توی ذهنم حک شده... عزیزم، اون صحنه، تصویر مامان خوشگلته توی زمینه محوی از شلوغی کلاس  این لحظه، قشنگترین و ماندگارترین لحظه زندگی و یک تصویر جاویدان توی ذهن منه. روزها می گذشت و به مرور همه بچه های ورودی 79 دامپزشکی اهواز با هم ص...
17 آذر 1390

گل پسر مامان

سلااااااام پسر گلم خوبی آرتین جونم؟ مامان فدات بشه دیگه فردا 25 هفته هم تموم میشه! همش منتظرم به 30 برسم و خیالم تا حدودی راحت بشه مامانی امروز همش مضطرب بود یعنی مدتیه همش میترسه! میترسه که تو خدای نکرده زودتر دنیا بیای! مامانی ، قربون دست و پاهای کوچولوت برم، توروخدا تا آخرش محکم بچسب به مامانی و سر موقع به دنیا بیا... باشه پسری؟ راستش دو هفته ای همش درد کمر و زیر دل دارم برای همین همش میترسم وگرنه وول خوردنات خوبه و مثل همیشه ست. امیدوارم  این دردها هم کم بشه و من و از این نگارنی در بیاره گل مامان ، به مامان انرژی بده که مثبت فکر کنه و افکار منفی و بریزه دور. پسر نازنینم  فردا و پس فردا تاسوعا و عاشوراست...
13 آذر 1390

سلام پسر گلم، سلام همسر نازنینم

خوشحالم این فرصت ایجاد شده تا بعدها بتونی حرفای دل مامان و باباتو بخونی. پسر خوبم باید بدونی که تو حاصل یک عشق پاکی. عشقی که مامان و باباتو از فاصله دور، از دو فرهنگ مختلف بهم رسوند. عشقی که زیباترین لحظات رو برای ما ارمغان داشت و قشنگترین خاطرات رو توی ذهن ما حک کرد. آرتین عزیزم،از صمیم قلب آرزو می کنم زیبایی، صداقت، پاکی و صفای این عشق، روی تک تک سلول های وجودت حک بشه. خیلی دوستت دارم بابا ...
12 آذر 1390

دوستای ناز نازیت

سلام بند انگشتی مامان خوبی عشقم؟ چقدر میخوابی؟ همیشه صبحهها تا ساعت 1 ظهر خوابی و به جاش شبا تا صبح بیداری! مامان قربون وول خوردنت بشه پسرم امروز اومدم دوستای نازنازیتو معرفی کنم! البته میدونم تا الان کامل شناختیشون! پنبه پسر گلم که از وقتی نی نی بود اومد پیشمون و من خیلیییییی دوسش دارم و فندق دخملی ناز  که خیلی ملوسه دوسشون داری؟ مطمئنم خیلی دوسشون داری  چون من و بابایی عاشقشونیم! این روزا هم پنبه عادت کرده بیاد بشینه رو پام و رو شکمم لم بده و خر خر کنه و تو هم از اون ور وول بخوری و با هم ارتباط برقرار کنین! کوچولوی من خیلی خوشحالم که دوستای به این خوبی و نازی داری و در آینده کلی سرگرم میشی باهاشون...
12 آذر 1390