آرتینآرتین، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 30 روز سن داره

نیمی از من ، نیمی از تو

19 روزگی پسر نازنینم

بعد مدتها وقت پیدا کردم بیام و برات بنویسم پسر گلم این روزا همه لحظه های من و بابایی شده تو ! کوچولوی قشنگم شاید باورت نشه ولی من و بابایی نتونستیم تو این مدت حتی یک کلمه در مورد خودمون با هم صحبت کنیم . موضوع همه صحبتها شده تو ... هیچ وقت فکر نمیکردم بچه داری اینقدر سخت باشه ولی خب خیلی شیرینه. الان 19 روزه که نتونستم خواب عمیق بکنم و تا میام بخوابم عشق کوچولوم نق میزنه و صدام میکنه. بابایی هم که دورت میگرده و همش با عشق داره ازت نگهداری میکنه تو هم عجیب تو بغلش ارومی. انگاری که خیلی دوسش داری. گل خوشبوی مامان میدونی که خیلی خیلی برامون عزیزی پس خوب رشد کن و بزرگ شو الان بابایی رفته سر کار و من واسه اولین بار تنه...
4 فروردين 1391

لحظه قشنگ دیدار

سلااااااااااااام سلاممم من مامان شدم... یک مامان واقعی... پسر کوچولوی من ، عشق و زندگی من، در تاریخ ١٥ اسفند ساعت 8 صبح به دنیا اومد و اولین چیزی که بعد به هوش اومدن یادمه دو تا دست کوچولوی سفیده! حتی الانم که یادم میاد گریه ام میگیره... هیچ وقت فکر نمیکردم مادر شدن اینقدر قشنگ باشه... با اینکه از شب قبلش با دردای وحشتناک غافلگیر شدم و تا صبح تو بدترین شرایط درد کشیدم و بعدشم اتاق عمل و سزارین و درد بعد عمل... ولی دیدن دستای نازش و تلاش برای دیدن صورتش که به خاطر بیهوشی هنوز تار میدیدم ، واقعا زیبا بود... چقدر خداروشکر کردم که کوچولوی من سالمه سالمه! تازه یک جوجه کوچولو موچولوه!  و من همش ازش معذرت خواهی میکنم که به خاطر ویار...
19 اسفند 1390

هفته 37

سلاااااممممممم گل پسر خودم... کلوچه خوشمزه مامان دیروز دیدمت و نمیدونی چه حالی شدم... رفتم سونو و آقای دکتر قشنگ صورتتو نشونمون داد... تازه انگار باور کردم که یک کوچولوی بند انگشتی دارم! به زور جلو اشکام و گرفتم بعدش تا شب بغض داشتم... همش صورت کوچولو و نازت جلو چشمامه... خیلی بی قرارم... میترسم از این همه دلبستگی... دیروز فهمیدم که جونم به جونت بسته ست کوچولوی من همه چیز خیلی خوب بود و تو هم 2850 گرم بودی تو هفته 36، نه ریز و نه درشت. همونی که همیشه میخواستم. امروز هم رفتیم دکتر زنان و نامه گرفتیم. 20 اسفند انشاله میای تو بغل مامان و بابا!!!!  18 روز دیگه چیزی نمونده هاااا! خوب استراحت کن تو دل مامانی که بعدش همش میخوام بچ...
2 اسفند 1390

هفته 36

سلام پسری مامان یعنی چند روزه صد بار این صفحه رو باز کردم که برات بنویسم ولی نشده! یا من تنبلی کردم یا اوضاعم روبراه نبوده و ... الانم اینقدر خسته ام که نگو! ولی دارم با تکونات حال میکنم! دیگه قشنگ زیر دستم احساست میکنم و حتی تکون دادن مفصلاتو هم حس میکنم. سعی میکنم زیاد دقیق نشم چون اینجوری کلی احساساتی میشم و اشکم میاد و میدونم وقتی بیای دلتنگ تکونات میشم... خب مامان جون دیگه تو هفته 36 هستیم و فقط 4 روزه دیگه مونده که وارد 37 بشیم و  مامان خیالش راحت باشه. دو روزه خیلی دلم درد میکنه و همش توهم میزنم نکنه میخوای بیای! ولی من ساکتو عمدا نمیبندم چون الان وقتش نیست و باید صبر کنی. چهارشنبه آینده دکتر قراره تاریخ بده و منم ساکتو...
26 بهمن 1390