آرتینآرتین، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 17 روز سن داره

نیمی از من ، نیمی از تو

سلام جوجه کوچولوووووووووووی مامان

خوبی مامانی؟ بعلهههههههههههه که خوبی؟ من میفهمم خوبی!!!! قربون تکونای محکمت برم که اینقده دردناک شده! پسرم زورش زیاد شده دیگه وای که این روزا چقدر دیر میگذره! همش روزشماری میکنم! قبلا هفته ها و میشمردم ولی الان روزا! احتمالا آخراش ثانیه ها و میشمرم! پسر گلم اتاقتو چیدیم خیلی ناناز شده! البته هنوز بعضی چیزا لازم داری خصوصا اسباب بازی پسرونه! که اونا رو بابایی قول داده بخره! آخه خودش از تو بیشتر ذوق اسباب بازی خریدن داره! این مدت خیلی کارا کردیم! نذری دادیم ! کلی شله زرد پختیم و همش دعا کردم که تو به موقع بیای و صحیح و سالم... شانس منم مامان بزرگ و خاله هات اومدن خونمون و همه کارامو کردن. دست گلشون درد نکنه! خب مامان غرغروت ک...
26 بهمن 1390

خونه تکونی

سلام سلام پسر گلم عزیز دلم، این روزها دیگه همش متعلق به تو هستش. تمام فکر من و مامان شده آرتین. پسر گلم خیلی دوست دارم. احساسم روز به روز داره قوی تر میشه.  ... چند روز پیش که ناخودآگاه به برلیان گفتم من بابای آرتین هستم یه حس عجیبی بهم دست داد ... بابا شدن ... خیلی قشنگه. راستی من و مامان داریم خوته تکونی می کنیم و همه چیزو برای اومدن تو و مهمونات! آماده می کنیم. پسر خوبم این چند هفته هم حسابی بزرگ و قوی شو ... بی صبرانه منتظرت هستیم کوچولو. ...
26 بهمن 1390

چشم های بابا

سلام سلام آرتین پسر قند عسل. خوبی عزیز نازنینم؟ ظاهراً که خوب به نظر می رسی ، با اون تکون های محکمت که داد مامانتو در میاره تکون بخور عزیزم، اشکال نداره مامانی تحمل می کنه خوب پسری بابا، میدونی که بابایی عینکی بود! دیده بودی که ؟  ... ها؟! هفته پیش رفتم مشهد و چشمامو عمل کردم تا دیگه عینک نزم. ( همین الان یه لگد محکم به مامان زدی ها  حالا ما یه چیزی گفتیم ... بزار اول ارسال کنم  ) برای همین مدتی من و مامان درگیر بودیم و شاید کمتر بهت توجه کردیم عزیزم  ولی دیگه چشمای من هم خوب شده و می تونم با کامپیوتر کار کنم. پسرم خوب نگاه کن ببین بابا بدون عینک خوشگلتر شده؟ خیلی دوست داریم پسر نازنینم. حسابی ورزش کن و...
30 دی 1390

هفته 31

سلام سلامممممممم گل پسرم ، قند عسلم وای که این مامانت چقده تنبله! دیر به دیر میاد مینویسه! ولی خب میبینی که زیاد باهات حرف میزنم!!! قربونت برم جدیدا خیلی زیاد وول میخوری! همیشه میگفتم چه پسر آرومی! آقایی!!!!! ولی خب جدیدا کم مونده دل مامانو پاره کنی! عاشق تکونای قشنگتم و هنوز که هنوزه سیر نمیشم و هر لحظه منتظر تکون بعدیم... دیگه بابایی هم میگه داره فوتبال بازی میکنه ؟!!!! آخه شکمم بالا پایین میپره :-) تازه تو روز دو الی سه بار هم سکسکه میکنی!!!!  چه خبره پس؟ الهی قربون سکسکه های کوچولو و منظمت برم. خب خبرجدید اینکه من شنبه رفتم سونوگرافی و روی ماهتو دیدم و کلی تو دلم قربون صدقه دست و پاهای کوچولوت رفتم. یک هفته...
19 دی 1390

آبنبات شیرین مامان

سلام پسرکم... عزیزمممممممم دو روزه که وارده 30 هفتگی شدی مبارک باشه عشقم دیگه این روزا دارم روز شماری میکنم ! خیلی دیر میگذرههههه این چند روز خیلی سر من و بابایی شلوغ بود و درگیر یک پیشی کوچولوی طفلکی بودیم که اسمش موش موشیه! البته میدونم که میشناسیش چون همش یکسره داره میو میو میکنه! روزی که اومد پیشمون حالش خیلی خراب بود و اون شب خیلی اذیت شدیم! خیلی هم دل درد گرفتم و همش نگران تو بودم ولی خب اونم کوچولو و بیچاره بود و میدونم تو درک میکنی که مامان بابا دامپزشکن و مسوول! الان دیگه خیلی بهتره ! من و تو هم خوبیم! بابایی هم خوبه! امروز دکتر بودیم و بازم وزن کم کرده بودم!  دکتر سونو نوشت تا ببینه گل پسری من وزنش خوبه یا نه!...
14 دی 1390

بابا در اختیار مامان و آرتین!

سلام پسر گلم قربونت بشم عزیزم ، دیگه حسابی توی دل مامانی قلمبه شدی  تکون هاتم حسابی قوی شده و من از احساسشون لذت می برم. پسر خوبم چند روزیه که نتونستم زیاد به مامانی و تو توجه کنم. آخه کارم تو اداره تموم شده و قراره که از این به بعد پیش مامانی کار کنم  . چند روز دیگه کارام طول می کشه ولی بعدش دیگه همیشه صبح و شب پیشت هستم عزیزم. قلمبه بابا ، خیلی دوست دارم و بی صبرانه منتظر نیمه اسفند هستم. حسابی رشد کن و قوی شو ولی مامانو زیاد اذیت نکن ...
11 دی 1390

اولین سکسکه پسریییییییی

مامانی قربوووووووووووونت بشه که دیشب اولین سکسکه تو دل مامان و زدی!!! ( تا اومدم همون لحظه تو وب لاگت ثبتش کنم چایی چپه شد رو لپ تاپم و تا همین لحظه بدون لپ تاپ بودم !!!!!) اولش نفهمیدم داری سکسکه میکنی و همش میگفتم ای بابا این فسقلی چی میگه اینقده میپره!!!! بعد که با بابایی موشکافی کردیم دقت کردیم دیدیم بلههههههههههه پسر طلا داره سکسکه میکنه! مامانی فدات بشه، کلی ذوق کردیم و منم دلم برات ضعف رفت... احساس کردم حالت بابید خیلی خوب باشههه! خدا کنه واقعا خوب و خوش باشی عشق کوچولوی من خیلی خیلی دوستت دارم ...
5 دی 1390

شروع هفته 28

عشق کوچولوی مامان سلام یک هفته هم گذشت و چقدر خوب گذشت... قربون تکونای محکمت بشم که دیگه جدیدا میتونم کله کوچولو و پاهای نازتو احساس کنم. بابایی هم که دیگه هر وقت دستشو میذاره رو دلم قشنگ احساست میکنه و هر دفعه مثل اولین بار ذوق میکنه. نازپسر مامان این هفته مثل یک مرد مراقب مامان بودی و به من کمک کردی که بتونم مثبت فکر کنم و نگرانی های الکی به خودم راه ندم. مرسی مرد کوچیک خونه ما... دیگه مطمئنم تو مثل بابایی یک فرشته مهربونی و من از اینکه دو تکیه گاه محکم تو زندگیم دارم خیلی خوشحالم. آخ که دلم لک زده برای دیدنت ولی قراره تا پایان 30 هفتگی صبر کنم و اون موقع برم ببینمت و از وزنت مطمئن بشم. آخه من تا الان خیلی کم وزن ا...
29 آذر 1390

گردالی مامان!

اینم یک عکس سه نفری دیگه که تو دیگه خیلی خوب دیده میشی!!! گردالوی مامان ! البته منم کمی شیطنت کردم و دادمت جلو تا خوب خودنمایی کنی عاشقتم مامانیییییییییییییییییی ...
29 آذر 1390