آرتینآرتین، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 3 روز سن داره

نیمی از من ، نیمی از تو

لحظه قشنگ دیدار

1390/12/19 11:38
نویسنده : غزال
527 بازدید
اشتراک گذاری

سلااااااااااااام سلاممم

من مامان شدم... یک مامان واقعی...

پسر کوچولوی من ، عشق و زندگی من، در تاریخ ١٥ اسفند ساعت 8 صبح به دنیا اومد و اولین چیزی که بعد به هوش اومدن یادمه دو تا دست کوچولوی سفیده! حتی الانم که یادم میاد گریه ام میگیره... هیچ وقت فکر نمیکردم مادر شدن اینقدر قشنگ باشه...

با اینکه از شب قبلش با دردای وحشتناک غافلگیر شدم و تا صبح تو بدترین شرایط درد کشیدم و بعدشم اتاق عمل و سزارین و درد بعد عمل... ولی دیدن دستای نازش و تلاش برای دیدن صورتش که به خاطر بیهوشی هنوز تار میدیدم ، واقعا زیبا بود... چقدر خداروشکر کردم که کوچولوی من سالمه سالمه! تازه یک جوجه کوچولو موچولوه!  و من همش ازش معذرت خواهی میکنم که به خاطر ویار بدی که داشتم 9 ماه و نتونستم چیزی بخورم و عزیز دلم گرسنگی کشیده! ولی الان دیگه داره جبران میکنه و حسابی چسبیده بهم :-*

آرتین وقتی خوابه خیلی شبیه رحیمه!  خیلی لذت بخشه! آرزو میکردم شبیه عشق زندگیم باشه! و الان وقتی خوابه همش بهش نگاه میکنم و باور میکنم که دیگه من و رحیم به هم پیوند خوردیم.

الانم جوجه من شیرشو خورده و خوابیده.

خاطره زایمانمو دوست دارم تعریف کنم ولی اینقدر همش تلخه و حتی با لحظه ای یاد آوریش وجودم درد میگیره، که ترجیح میدم دیگه هیچی ازش نگم تا فراموش بشه و شیرینی تولد پسرم فقط باقی بمونه.

باباییش هم که اینقدر ذوق زده بود که زودی عکسای پسری و گذاشته!

قربووووووووووووووووووووووووووووون پسرم بشم که دیوونه وار دوسش دارم و شاید هر دفعه که تو بغلم میخوابه و نگاش میکنم بی اختیار گریه میکنم! تمام وجودم پر از عشق! حس زیبای مادری...

مامان بزرگ و بابابزرگ مهربونشم که الان پیش ما هستن و از روز اولی که اومدن دارن زحمت میکشن و به من و پسرم میرسن. دست گلشون درد نکنه.

مامان عزیز خودمم که تو اون شب پر از استرس خیلی آرومم کرد و محبتاش خیلی قوت قلبم بود و خدارو شکر کردم که زودتر اومده بود پیشم! وگرنه داغونه داغون میشدم! تو بیمارستان هم خیلی خسته شد ولی خوشحال بود!

خاله افروز هم که حسابی شرمنده کرد و تو بیمارستان پیشم بود و خیلی خیلی قوت قلبم شد و تو اون شراطی واقعا بهش نیاز  داشتم. امیدوارم بتونم جبران کنم! تازه آرتین هم خاله شو خیلی دوست داشت چون همش تو بغلش آروم بود با اینکه خیلی گرسنه بود.

خاله فریبا جون هم یک لباس کوچولوی ناز آورده که آرتین الان تنش کرده و داره پز میده!

خلاصه که دست تک تکتون و میبوسم و  آرتین عاشق همتونه.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (5)

بابای ملیسا
18 اسفند 90 21:12
با سلام . ضمن تبریک به خاطر وبلاگ قشنگتون ، وبلاگ ملیسا خانم به روز شد . لطف کنید و با تشریف فرمائی خودتون ، ملیسا ، دختر عزیز من رو خوشحال کنید و با گذاشتن یه یادگاری ، روزهای قشنگش رو قشنگتر و پر خاطره تر کنید . ممنونم از حضور شما
خاله فریبا
18 اسفند 90 22:19
واااااااااااااااااااااای عززززززززیزززززم قربون خواهر خوشگلو پر احساسم برم من خوب اشکمو در اوردی حسابی چقد مادر شدن قشنگه خوش به حال آرتین که همچین مامان بابایی داره ...خاله قدرشونو حسابی بدون که خدا خیلی دوست داشته دیگه واقعا نمیدونم چی بگم بس که حساسم واقعا دوستون دارم
سارا (مامان درسا)
18 اسفند 90 22:20
سلاممممممممممممم مبارکه خانوم. گفتم کم پیدایی گلم. ایشالا به سلامتی و دل خوش. عجب تاریخ قشنگی بدنیا اومد این آقا خوشگل ما. میبوسمش و امیدوارم خودت هم خوب و سلامت باشی. بازم تبریک میگم عزیزم.
نرگسی
18 اسفند 90 22:25
عزیز دلم هزاربار خدارو شکر ..
مامان بهی
19 اسفند 90 18:35
منم خیلی زودی گریم میگیره النم همین طور خوش بحالت که مامان شدی