آشنایی من و مامانی
سلام پسری بابا
بعضی از دوستات خواستن بدونن که مامان و بابا چطوری باهم آشنا شدن، خوب اگه بخوام همش رو تعریف کنم که نمیشه ولی خلاصه می نویسم که ماجرای ما چی بود!
پسر خوبم، بابایی توی دانشگاه اهواز رشته دامپزشکی قبول شد و از اون سر ایران پا شد رفت اهواز. اهواز گرم، انگار آتیش از آسمون می بارید!
از اولین باری که وارد کلاس درس شدم، با وجود اینکه کلاس پر از آدم بود، فقط یک صحنه برای همیشه توی ذهنم حک شده... عزیزم، اون صحنه، تصویر مامان خوشگلته توی زمینه محوی از شلوغی کلاس این لحظه، قشنگترین و ماندگارترین لحظه زندگی و یک تصویر جاویدان توی ذهن منه.
روزها می گذشت و به مرور همه بچه های ورودی 79 دامپزشکی اهواز با هم صمیمی تر می شدیم. دوران خوبی بود ... فقط یه مشکلی وجود داشت. بابایی ترکمن بود و مامانی فارس! پسرم، باید بدونی که ازدواج بین این دوتا قومیت خیلی سخته و بعضی اوقات نشدنی
به همین خاطر بود که من تا مدت ها نمی تونستم به خودم جرأت بدم و علاقه خودمو به مامانی بهش بگم. با گذشت زمان، ما خیلی به هم نزدیک شده بودیم و بالاخره یک روز بابایی دل به دریا زد و تصمیم خودشو گرفت ...
روز قبلش به مامانی گفتم که کارش دارم و فردا می خوام یه چیزی بهش بگم. عجب روزی بود، اضطراب... استرس... تپش قلب و عشق بالاخره گفتم ... از مامانی خواستگاری کرم
به هرحال مامانی هم بعد از یکم ناز جواب مثبت داد و ...
پسری بابا، مشکلات ما تازه شروع شده بود. من توی خونه خودمون برای راضی کردن خونواده و مامانی هم توی نیشابور همین طور ... دوست ندارم زیاد در این مورد بنویسم. بالاخره بعد از حدود 2 سال تلاش مامانی و من تونستیم خونواده ها رو راضی کنیم و زندگی رویایی ما شروع شد