آرتینآرتین، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 3 روز سن داره

نیمی از من ، نیمی از تو

آبنبات شیرین مامان

سلام پسرکم... عزیزمممممممم دو روزه که وارده 30 هفتگی شدی مبارک باشه عشقم دیگه این روزا دارم روز شماری میکنم ! خیلی دیر میگذرههههه این چند روز خیلی سر من و بابایی شلوغ بود و درگیر یک پیشی کوچولوی طفلکی بودیم که اسمش موش موشیه! البته میدونم که میشناسیش چون همش یکسره داره میو میو میکنه! روزی که اومد پیشمون حالش خیلی خراب بود و اون شب خیلی اذیت شدیم! خیلی هم دل درد گرفتم و همش نگران تو بودم ولی خب اونم کوچولو و بیچاره بود و میدونم تو درک میکنی که مامان بابا دامپزشکن و مسوول! الان دیگه خیلی بهتره ! من و تو هم خوبیم! بابایی هم خوبه! امروز دکتر بودیم و بازم وزن کم کرده بودم!  دکتر سونو نوشت تا ببینه گل پسری من وزنش خوبه یا نه!...
14 دی 1390

بابا در اختیار مامان و آرتین!

سلام پسر گلم قربونت بشم عزیزم ، دیگه حسابی توی دل مامانی قلمبه شدی  تکون هاتم حسابی قوی شده و من از احساسشون لذت می برم. پسر خوبم چند روزیه که نتونستم زیاد به مامانی و تو توجه کنم. آخه کارم تو اداره تموم شده و قراره که از این به بعد پیش مامانی کار کنم  . چند روز دیگه کارام طول می کشه ولی بعدش دیگه همیشه صبح و شب پیشت هستم عزیزم. قلمبه بابا ، خیلی دوست دارم و بی صبرانه منتظر نیمه اسفند هستم. حسابی رشد کن و قوی شو ولی مامانو زیاد اذیت نکن ...
11 دی 1390

اولین سکسکه پسریییییییی

مامانی قربوووووووووووونت بشه که دیشب اولین سکسکه تو دل مامان و زدی!!! ( تا اومدم همون لحظه تو وب لاگت ثبتش کنم چایی چپه شد رو لپ تاپم و تا همین لحظه بدون لپ تاپ بودم !!!!!) اولش نفهمیدم داری سکسکه میکنی و همش میگفتم ای بابا این فسقلی چی میگه اینقده میپره!!!! بعد که با بابایی موشکافی کردیم دقت کردیم دیدیم بلههههههههههه پسر طلا داره سکسکه میکنه! مامانی فدات بشه، کلی ذوق کردیم و منم دلم برات ضعف رفت... احساس کردم حالت بابید خیلی خوب باشههه! خدا کنه واقعا خوب و خوش باشی عشق کوچولوی من خیلی خیلی دوستت دارم ...
5 دی 1390

شروع هفته 28

عشق کوچولوی مامان سلام یک هفته هم گذشت و چقدر خوب گذشت... قربون تکونای محکمت بشم که دیگه جدیدا میتونم کله کوچولو و پاهای نازتو احساس کنم. بابایی هم که دیگه هر وقت دستشو میذاره رو دلم قشنگ احساست میکنه و هر دفعه مثل اولین بار ذوق میکنه. نازپسر مامان این هفته مثل یک مرد مراقب مامان بودی و به من کمک کردی که بتونم مثبت فکر کنم و نگرانی های الکی به خودم راه ندم. مرسی مرد کوچیک خونه ما... دیگه مطمئنم تو مثل بابایی یک فرشته مهربونی و من از اینکه دو تکیه گاه محکم تو زندگیم دارم خیلی خوشحالم. آخ که دلم لک زده برای دیدنت ولی قراره تا پایان 30 هفتگی صبر کنم و اون موقع برم ببینمت و از وزنت مطمئن بشم. آخه من تا الان خیلی کم وزن ا...
29 آذر 1390

گردالی مامان!

اینم یک عکس سه نفری دیگه که تو دیگه خیلی خوب دیده میشی!!! گردالوی مامان ! البته منم کمی شیطنت کردم و دادمت جلو تا خوب خودنمایی کنی عاشقتم مامانیییییییییییییییییی ...
29 آذر 1390

شروع هفته 27

فرشته کوچولوی مامان سلام چند روزه میخوام بیام بنویسم ولی حال ندارم. از دیروز هم سر درد و کمر درد اذیتم میکنه و حسابی مامانی و غرغرو کرده! گل مامان خوبی؟ تکونات که خوبه؟ فقط امیدوارم ناراحتی های مامان اذیتت نکنه الان بابایی برام چایی ریخته و داره نگام میکنه :-) چقدر من دوستتون دارم شما دوتارووووووووو پسر نازم شنبه رفتم دکتر مشهدم و پرونده باز کردم. همه چی خوب بود و گفت چون کمر درد داری بیشتر استراحت کن. خانوم دکتر مهربونی بود. امیدوارم به خوبی و خوشی تو رو به دنیا بیاره. مامانی این روزا چون نمیتونم زیاد برم بیرون و بشین پاشو کنم خیلی همه چی یکنواخت شده! بابایی مهربونت این روزا زودتر هم میاد خونه که بریم قدم بزنیم ولی من ب...
21 آذر 1390

گیلاس کوچولوی مامان

سلام گل پسر من امروز دیگه روزای اول هفته 26 و داری میگذرونی و حرکاتت بزرگتر شده! دیگه دستمونو که میذاریم قشنگ احساست میکنیم!!!! قربون قلمبه مامان بشم! جوجوی مامان، داری بزرگ میشی ها دو روز تعطیلی گذشته رفتیم خونه مامان بزرگ و بابابزرگ و خیلی خوش گذشت با هم دیگه رفتیم عزاداری و تو برای اولین بار صدای دسته ها و شنیدی! البته میدونم که مثل مامان کلی هم غصه خوردی!!!! همش گوسفندای نازنازی و میاوردن و سرشون و میبریدن و من و بابایی کلی غصه خوردیم و ناراحتی کشیدیم آخه مامان جون من و بابایی چون دامپزشکیم و از نزدیک با حیوونا در تماسیم میدونیم که چقدر اونا هم می فهمن و مثل آدما حق زندگی دارن ولی خب چه میشه کرد... امیدوارم هیچ وقت شاهد همچین صحنه ...
17 آذر 1390

عشق بین من و تو

آخی.... عشقم من و به کجا بردی... یاد آوریش هم برام شیرینه و هم تلخ ولی با این وجود وقتی یاد لحظه هایی که با ترس و لرز با هم داشتیم میفتم، تک تک سلولهای بدنم میخندن... چه روز قشنگی بود وقتی بهم گفتی چقدر دوستم داری و چقدر خوشحالم و هر روز هزاران بار خدارو شکر میکنم که شهامت به خرج دادم و با تو همراه شدم نمیخوام از لحظه های تلخ اضطراب و ناراحتی هایی که کشیدیم بگم فقط میخوام از لحظه های قشنگ و ناب عشقمون بگم روزی که تو هوای گرد و غبار آلود اهواز رفتیم که با هم صحبت کنیم و مژه هامون از شدت خاک سفید شده بود قدم زدنای زیر بارون لب کارون.......... وای که دلم پر کشید.... محبتای تو... دلگرمیهای تو... عشق پاکی که نثا...
17 آذر 1390