آبنبات شیرین مامان
سلام پسرکم... عزیزمممممممم
دو روزه که وارده 30 هفتگی شدی مبارک باشه عشقم
دیگه این روزا دارم روز شماری میکنم ! خیلی دیر میگذرههههه
این چند روز خیلی سر من و بابایی شلوغ بود و درگیر یک پیشی کوچولوی طفلکی بودیم که اسمش موش موشیه! البته میدونم که میشناسیش چون همش یکسره داره میو میو میکنه! روزی که اومد پیشمون حالش خیلی خراب بود و اون شب خیلی اذیت شدیم! خیلی هم دل درد گرفتم و همش نگران تو بودم ولی خب اونم کوچولو و بیچاره بود و میدونم تو درک میکنی که مامان بابا دامپزشکن و مسوول! الان دیگه خیلی بهتره ! من و تو هم خوبیم! بابایی هم خوبه!
امروز دکتر بودیم و بازم وزن کم کرده بودم! دکتر سونو نوشت تا ببینه گل پسری من وزنش خوبه یا نه! امیدوارم خوب رشد کرده باشی! وزن من مهم نیست و میدونی همیشه بهت میگم تا میتونی از مامانی تغذیه کن :-) درسته خیلی خیلی ضعف دارم و همش بی حالم ولی اگه تو خوب باشی همه چی قشنگ میشه برام...
بعد دکتر هم تا اومدم بشینم تو ماشین یهو کمرم گرفت!!! هنوزم کمرو پام درد میکنه ! خدا کنه زود خوب بشه و ادامه دار نشه!
راستی آلبالوی مامان! امروز برف اومده و همه جا نشسته و اینقدر قشنگههههه! کی بشه با پسرم برف بازی کنیم و آدم برفی بسازیم و من دستای کوچولوتو تو دستم بگیرم و گرم کنم و نوک دماغمون که از سرما یخ کرده به هم بمالیم و بخندیم ...
این روزا هم بابایی کنارمه! اینقدر خوبه صبح چشمامو باز میکنم و میبینم پیشمه! کلی انرژی میگیرم. و بابایی هم مثل همیشه مثل فرشته ها دورم میگرده... آخ که چقدر دوسش دارم!
کوچولوی مهربونم بی صبرانه منتظر لحظات زیبای با تو بودنم