یک ساله شدی... پارسال تو این ساعتا دردای من شروع شده بود! یادم که میاد مو به تنم سیخ میشه! اصلا فکرشو نمیکردم... مثلا میخواستم فردا سنگین رنگین برم بیمارستان برای سزارین، ولی تو تا صبح صبر نکردی ... تا صبح ساعت 8 درد کشیدم... چه دردی.......... داشتم بیهوش میشدم! خوشحالم نیمی بیشتر از درد زایمان و تجربه کردم( البته اینو الان میگم!) ولی شب خیلی خیلی سختی بود. وقتی بهم لباس دادن و منتقلم کردن تو بخش حتی نتونستم درست و حسابی با بابا و مامان بزرگت خداحافظی کنم. ساعت 8 و بیست دقیقه صبح به دنیا اومدی و من بعد به هوش اومدن با چشمایی تار دو تا دست سفید کوچولو و دیدم... خدای من...... پرسیدم سالمی؟ مامان بزرگ گفت سالمه سالمی و من فقط خد...