تولدت مبارک شیرینم
یک ساله شدی...
پارسال تو این ساعتا دردای من شروع شده بود! یادم که میاد مو به تنم سیخ میشه! اصلا فکرشو نمیکردم... مثلا میخواستم فردا سنگین رنگین برم بیمارستان برای سزارین، ولی تو تا صبح صبر نکردی ...
تا صبح ساعت 8 درد کشیدم... چه دردی.......... داشتم بیهوش میشدم! خوشحالم نیمی بیشتر از درد زایمان و تجربه کردم( البته اینو الان میگم!) ولی شب خیلی خیلی سختی بود.
وقتی بهم لباس دادن و منتقلم کردن تو بخش حتی نتونستم درست و حسابی با بابا و مامان بزرگت خداحافظی کنم.
ساعت 8 و بیست دقیقه صبح به دنیا اومدی و من بعد به هوش اومدن با چشمایی تار دو تا دست سفید کوچولو و دیدم... خدای من...... پرسیدم سالمی؟ مامان بزرگ گفت سالمه سالمی و من فقط خداروشکر میکردم... چقدر منتظر اون لحظه بودم
چقدر تو کوچولو بودی! وزن 2640 و قد 47!!!!!!!!!!!! اندازه نخود بودی ! یک سر کوچولووووووووووووو ! قربون گریه کردنات بشم ! صدای نازت به هیکل کوچولو موچولوت نمیومد! تا شب مامان بزرگ پیشت موند و شب تا صبح هم خاله افروز ! خاله تا صبح راهت برد و تکونت داد، جالبه از همون اول بغلی بودی! تا میذاشتیمت گریه میکردی.
چقدر شیرین بودی پسرم... یکی یکدونه من... عزیز دردونه من و چقدددددددر شیرین هستی!
الان که یک سال میگذره ! تو الان بدو بدو میکنی و اینقدر خوشمزه شدی که حد نداره! ومن هر ثانیه خدارو شکر میکنم.
خدایا به خاطر همه چی ممنون... خانواده کوچیکمون و به تو میسپارم
پ.ن: تولدت به خوبی برگزار شد. پسر خیلی خیلی خوبی بودی . دست مامان بزرگا و بابابزرگا و خاله ها و عمو و عمه ات درد نکنه.جای دایی هم خالی بود.