آرتینآرتین، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 2 روز سن داره

نیمی از من ، نیمی از تو

آشنایی من و مامانی

سلام پسری بابا بعضی از دوستات خواستن بدونن که مامان و بابا چطوری باهم آشنا شدن، خوب اگه بخوام همش رو تعریف کنم که نمیشه ولی خلاصه می نویسم که ماجرای ما چی بود! پسر خوبم، بابایی توی دانشگاه اهواز رشته دامپزشکی قبول شد و از اون سر ایران پا شد رفت اهواز. اهواز گرم، انگار آتیش از آسمون می بارید! از اولین باری که وارد کلاس درس شدم، با وجود اینکه کلاس پر از آدم بود، فقط یک صحنه برای همیشه توی ذهنم حک شده... عزیزم، اون صحنه، تصویر مامان خوشگلته توی زمینه محوی از شلوغی کلاس  این لحظه، قشنگترین و ماندگارترین لحظه زندگی و یک تصویر جاویدان توی ذهن منه. روزها می گذشت و به مرور همه بچه های ورودی 79 دامپزشکی اهواز با هم ص...
17 آذر 1390

گل پسر مامان

سلااااااام پسر گلم خوبی آرتین جونم؟ مامان فدات بشه دیگه فردا 25 هفته هم تموم میشه! همش منتظرم به 30 برسم و خیالم تا حدودی راحت بشه مامانی امروز همش مضطرب بود یعنی مدتیه همش میترسه! میترسه که تو خدای نکرده زودتر دنیا بیای! مامانی ، قربون دست و پاهای کوچولوت برم، توروخدا تا آخرش محکم بچسب به مامانی و سر موقع به دنیا بیا... باشه پسری؟ راستش دو هفته ای همش درد کمر و زیر دل دارم برای همین همش میترسم وگرنه وول خوردنات خوبه و مثل همیشه ست. امیدوارم  این دردها هم کم بشه و من و از این نگارنی در بیاره گل مامان ، به مامان انرژی بده که مثبت فکر کنه و افکار منفی و بریزه دور. پسر نازنینم  فردا و پس فردا تاسوعا و عاشوراست...
13 آذر 1390

سلام پسر گلم، سلام همسر نازنینم

خوشحالم این فرصت ایجاد شده تا بعدها بتونی حرفای دل مامان و باباتو بخونی. پسر خوبم باید بدونی که تو حاصل یک عشق پاکی. عشقی که مامان و باباتو از فاصله دور، از دو فرهنگ مختلف بهم رسوند. عشقی که زیباترین لحظات رو برای ما ارمغان داشت و قشنگترین خاطرات رو توی ذهن ما حک کرد. آرتین عزیزم،از صمیم قلب آرزو می کنم زیبایی، صداقت، پاکی و صفای این عشق، روی تک تک سلول های وجودت حک بشه. خیلی دوستت دارم بابا ...
12 آذر 1390

دوستای ناز نازیت

سلام بند انگشتی مامان خوبی عشقم؟ چقدر میخوابی؟ همیشه صبحهها تا ساعت 1 ظهر خوابی و به جاش شبا تا صبح بیداری! مامان قربون وول خوردنت بشه پسرم امروز اومدم دوستای نازنازیتو معرفی کنم! البته میدونم تا الان کامل شناختیشون! پنبه پسر گلم که از وقتی نی نی بود اومد پیشمون و من خیلیییییی دوسش دارم و فندق دخملی ناز  که خیلی ملوسه دوسشون داری؟ مطمئنم خیلی دوسشون داری  چون من و بابایی عاشقشونیم! این روزا هم پنبه عادت کرده بیاد بشینه رو پام و رو شکمم لم بده و خر خر کنه و تو هم از اون ور وول بخوری و با هم ارتباط برقرار کنین! کوچولوی من خیلی خوشحالم که دوستای به این خوبی و نازی داری و در آینده کلی سرگرم میشی باهاشون...
12 آذر 1390

نازنین من

سلام عسلم. خوبی مامانی؟ الان جمعه شب هست و مامانی مثل همیشه که شب میشه دلش گرفته... فقط دلم به مهربونیهای بابایی و تکونای کوچولوی تو خوشه! نمیدونم همه مامانایی که باردارن دلشون میگیره یا من اینجوریم؟ خیلی حساس و زودرنج شدم دیشب قبل خواب به تو فکر میکردم! به اینکه وقتی بیای چجوری باید ازت مواظبت کنم؟! راستشو بخوای کمی ترسیدم هنوز باورم نمیشه  جمع دو نفریمون تا 3 ماه دیگه میشه سه نفری! البته مدتهاست 3 تا شدیم و الان همه حرفامون تو خونه در مورد تویه! تو همه چیز ما شدی جوجو دعا کن کوچولوی من... دعا کن بتونیم خوب ازت نگهداری کنیم و لایق تو فرشته کوچولو باشیم گل نازنینم برای مامان دعا کن تا این روزا و ب...
11 آذر 1390

سلام بند انگشتی مامان

  بالاخره شروع کردم... چقدر دلم میخواست لحظه به لحظه برات بنویسم از این دوران شیرین که همه سختی هاش با یک تکون کوچولوی تو شیرین میشه خیلی وقت ها سعی کردم شروع کنم ولی تا میخواستم احساساتم و برات بنویسم اشکام جاری میشد مثل الان.. آخه مامانی من نمیتونم احساساتم و بیان کنم ! تمام وجودم پر از گفتنه ولی تا میام برات بگم نمیتونم... مامانی همیشه تو بیان اینجور چیزا نا توان بوده کاش میدونستی چقدر برام مقدسی عزیزکم. چقدر دوستت دارم و چقدر بهت وابسته ام گاهی اوقات از این همه عشق میترسم این بار دومیه که عاشق میشم ... کوچولوی من ، من و باباییت ، لحظه های سختی و گذروندیم تا تونستیم به هم برسیم... امیدوارم روزی بتونم برات تعریف کنم...
9 آذر 1390