سلام بند انگشتی مامان
بالاخره شروع کردم... چقدر دلم میخواست لحظه به لحظه برات بنویسم
از این دوران شیرین که همه سختی هاش با یک تکون کوچولوی تو شیرین میشه
خیلی وقت ها سعی کردم شروع کنم ولی تا میخواستم احساساتم و برات بنویسم اشکام جاری میشد مثل الان.. آخه مامانی من نمیتونم احساساتم و بیان کنم ! تمام وجودم پر از گفتنه ولی تا میام برات بگم نمیتونم... مامانی همیشه تو بیان اینجور چیزا نا توان بوده
کاش میدونستی چقدر برام مقدسی عزیزکم. چقدر دوستت دارم و چقدر بهت وابسته ام
گاهی اوقات از این همه عشق میترسم
این بار دومیه که عاشق میشم ...
کوچولوی من ، من و باباییت ، لحظه های سختی و گذروندیم تا تونستیم به هم برسیم... امیدوارم روزی بتونم برات تعریف کنم تا بفهمی تو ثمره چه عشق زیبایی بودی
خیلی بهت حسودی میکنم! همیشه دلم میخواست جزئی از وجود باباییت باشم طوری که حتی ثانیه ای ازش جدا نباشم و حالا تو ترکیبی از من و بابایی هستی
این خیلی خیلی ارزش داره . امیدوارم قدرشو بدونی.
گل خوشبوی مامان، تو از دیروز رفتی تو 25 هفته! نمیدونی چقدر انتظار میکشم که بیای و بتون گرمی نفساتو و بوی شیرینتو حس کنم.
این و فقط میخوام به تو بگم ! بعضی وقتا حسودی میکنم که به دنیا بیایی و مجبور بشم با بقیه قسمتت کنم! آخه الان فقط و فقط مال منی
راستی تو یک آقا پسر قند عسل هستی هااااا! جوجو ارتین مامان و بابا
چقدر زود پا تو زندگیمون گذاشتی. تا خواستیمت اومدی... و چقدر خوشحالمون کردی...
هر دفعه که میرم سونو گرافی تا دست و پاهای کوچولوتو ببینم و صدای زیبای قلبتو بشنوم بی اختیار گریه میکنم... خیلی سخته که نمیتونم جلو خودم و بگیرم ولی خیلی احساس عجیبیه! یک کوچولوی شیرین ، یک بند انگشتی تو دل من! داره با من زندگی میکنه! قلب کوچولوش تالاپ تالاپ میزنه! چقدر هم تند و محکم میزنه!
دست و پا کوچولوی من ، آخرین بار که سونو رفتم یک دل سیر نگات کردم... نمیدونی بعدش چقدر خوشحال بودم... دلم میخواست تا همیشه بخندم و آواز بخونم...
پسرم، آرتین کوچولو، آرزو میکنم مثل باباییت بشی... میدونم که تو این مدت که صدای بابایی و میشنوی فهمیدی چرا این ارزو و میکنم! چون بابارحیم برای من یک فرشته ست ! شاید این حرفم برای خیلی ها خنده دار باشه ولی مطمئنم مثل رحیم من دیگه هیچ کسی نیست! برای همین میخوام تو مثل باباییت بشی... یک مرد مهربون و با احساس... یک فرشته به تمام معنا........
خیلی دوستتون دارم و چقدر سخته که نمیتونم احساساتمو اونجوری که میخوام بیان کنم .
راستی مهربون مامان، هیچ میدونی شبا که خوابم نمیبره تا آخرین لحظه باهام بیداری! همراهمی... خیلی احساس ارامش میکنم که با منی! احساس میکنم از الان داری ازم مراقبت میکنی...
پسرم همیشه هم بهت میگم الانم دوباره میگم! محکم بچسب به مامانی و مواظب خودت باش وبه مامانی نیرو بده تا بتونه این 3 و نیم ماه باقیمونده و به خوبی بگذرونه
خیلی دوستت دارم