آرتینآرتین، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 14 روز سن داره

نیمی از من ، نیمی از تو

لحظه قشنگ دیدار

سلااااااااااااام سلاممم من مامان شدم... یک مامان واقعی... پسر کوچولوی من ، عشق و زندگی من، در تاریخ ١٥ اسفند ساعت 8 صبح به دنیا اومد و اولین چیزی که بعد به هوش اومدن یادمه دو تا دست کوچولوی سفیده! حتی الانم که یادم میاد گریه ام میگیره... هیچ وقت فکر نمیکردم مادر شدن اینقدر قشنگ باشه... با اینکه از شب قبلش با دردای وحشتناک غافلگیر شدم و تا صبح تو بدترین شرایط درد کشیدم و بعدشم اتاق عمل و سزارین و درد بعد عمل... ولی دیدن دستای نازش و تلاش برای دیدن صورتش که به خاطر بیهوشی هنوز تار میدیدم ، واقعا زیبا بود... چقدر خداروشکر کردم که کوچولوی من سالمه سالمه! تازه یک جوجه کوچولو موچولوه!  و من همش ازش معذرت خواهی میکنم که به خاطر ویار...
19 اسفند 1390

هفته 37

سلاااااممممممم گل پسر خودم... کلوچه خوشمزه مامان دیروز دیدمت و نمیدونی چه حالی شدم... رفتم سونو و آقای دکتر قشنگ صورتتو نشونمون داد... تازه انگار باور کردم که یک کوچولوی بند انگشتی دارم! به زور جلو اشکام و گرفتم بعدش تا شب بغض داشتم... همش صورت کوچولو و نازت جلو چشمامه... خیلی بی قرارم... میترسم از این همه دلبستگی... دیروز فهمیدم که جونم به جونت بسته ست کوچولوی من همه چیز خیلی خوب بود و تو هم 2850 گرم بودی تو هفته 36، نه ریز و نه درشت. همونی که همیشه میخواستم. امروز هم رفتیم دکتر زنان و نامه گرفتیم. 20 اسفند انشاله میای تو بغل مامان و بابا!!!!  18 روز دیگه چیزی نمونده هاااا! خوب استراحت کن تو دل مامانی که بعدش همش میخوام بچ...
2 اسفند 1390

هفته 36

سلام پسری مامان یعنی چند روزه صد بار این صفحه رو باز کردم که برات بنویسم ولی نشده! یا من تنبلی کردم یا اوضاعم روبراه نبوده و ... الانم اینقدر خسته ام که نگو! ولی دارم با تکونات حال میکنم! دیگه قشنگ زیر دستم احساست میکنم و حتی تکون دادن مفصلاتو هم حس میکنم. سعی میکنم زیاد دقیق نشم چون اینجوری کلی احساساتی میشم و اشکم میاد و میدونم وقتی بیای دلتنگ تکونات میشم... خب مامان جون دیگه تو هفته 36 هستیم و فقط 4 روزه دیگه مونده که وارد 37 بشیم و  مامان خیالش راحت باشه. دو روزه خیلی دلم درد میکنه و همش توهم میزنم نکنه میخوای بیای! ولی من ساکتو عمدا نمیبندم چون الان وقتش نیست و باید صبر کنی. چهارشنبه آینده دکتر قراره تاریخ بده و منم ساکتو...
26 بهمن 1390

سلام جوجه کوچولوووووووووووی مامان

خوبی مامانی؟ بعلهههههههههههه که خوبی؟ من میفهمم خوبی!!!! قربون تکونای محکمت برم که اینقده دردناک شده! پسرم زورش زیاد شده دیگه وای که این روزا چقدر دیر میگذره! همش روزشماری میکنم! قبلا هفته ها و میشمردم ولی الان روزا! احتمالا آخراش ثانیه ها و میشمرم! پسر گلم اتاقتو چیدیم خیلی ناناز شده! البته هنوز بعضی چیزا لازم داری خصوصا اسباب بازی پسرونه! که اونا رو بابایی قول داده بخره! آخه خودش از تو بیشتر ذوق اسباب بازی خریدن داره! این مدت خیلی کارا کردیم! نذری دادیم ! کلی شله زرد پختیم و همش دعا کردم که تو به موقع بیای و صحیح و سالم... شانس منم مامان بزرگ و خاله هات اومدن خونمون و همه کارامو کردن. دست گلشون درد نکنه! خب مامان غرغروت ک...
26 بهمن 1390