20 ماهگی
20ماه هم تمام شد و تو الان 20 ماه 9 روز داری
زمان داره تند تند میگذره و به دو سالگیت نزدیک میشیم و من ... دلم میخواد زمان بایسته
آرتینم ... گلم ... نمیدونی این روزا چه حالی دارم. دو ماهه تلخک از داروخونه گرفتم ولی جراءت نگاه کردن بهشو ندارم چه برسه به استفاده
وقتی فکر میکنم نهاااااایت 3 ماهه دیگه باید شیر بخوری قلبم درد میگیره... آخه مامان جون من چه کنم؟ من به نگاهای تو ... به آعوش کشیدن تو ... به صدای شیر خوردن نفس کشیدن تو ... به آرامشی که بهم میدی عادت کردم . یعنی من میتونم فراموش کنم ؟ هیچ وقت نمیتونم همونجوری که هیچ وقت لذت تکون خوردناتو وقتی تو دلم بودی، فراموش نکردم و هنوز که هنوزه خوابشو میبینم .. کاش خودت دیگه از شیر خوردن خسته میشدی و بی خیالش میشدی . خدایا خودت کمکم کن. فقط تو میدونی تو دلم چی میگذره...
عزیز دردونه مامان، فدای خرابکاریهات بشم. با تبر اسباب بازیت زدی لپ تاپمو داغون کردی و من الان حتی یکدونه عکس ازت ندارم. فردا باید ببرم ببین، میشه کاریش کرد یا نه.
تعطیلات عاشورا تاسوعا خانواده بابا ا ومدن پیشمون. حسابی براشون خودشیرینی کردی و اینقدر شیطونیو بازی میکردی که حتی ظهرها نمیخوابیدی و شب غش میکردی از خستگی. امروز صبح هم خواب بودی که رفتن. بیدار که شدی دنبالشون گشتی و دیدی نیستن. نمیدونم تو دلت چی گذشت ولی وقتی عمه جون زنگ زد اولین کلمه ایکه گفتی بیاااااااااا بود.
دیروز رفتیم باغ بابا بزرگ! هوا خیلی سرد بود و تو امروز کمی آبریزش بینی داشتی امیدوارم سرما نخورده باشی .
راستی یک خبر خوب اینکه حسابی غذاخور شدی و تا میگم بشین میشینی و غذاتو میخوری و من واقعا خوشحالممممممم. غذا نخودنت خیلی اذیتم میکرد ولی الان دلم میخواد همش برات غذا بپزم.
پسر حوشگلم هر ثانیه و با هر دم و بازدم خدارو به خاطر سلامتیت و شادابیت شکر میکنم و از خدا میخوام مثل همیشه کنارمون باشه.
همین یکدونه عکسو دارم فعلا