مرد کوچک من!
ساعت نزدیک دو نیمه شب هست و تو مرد کوچک زیبای من تازه خوابیدی... عجیبه چقدر این روزا آرومم و از دیدن شیطنت های تو سیر نمیشم.
امشب بعد ماهها گذاشتمت رو پاهام تا تکونت بدم ! وای خدای من! آرتین! جوجه کوچولوی من چقدددددددر بزرگ شده! دیگه به راحتی رو پاهام جا نمیشه... دیگه خودش هم همراه من آواز لالایی میخونه و تا پاهامو ثابت میکنم اعتراض میکنه و میگه ادامه بده! یعنی این همون کوچولویی هست که باید حتما رو تشک میذاشتمش رو پام وگرنه مابین پاهام می افتاد!
اینقدر بزرگ شدی که وقتی گرسنه میشی میای و با تکون دادن لباسم میگی شیر میخوای! دلم برای اون دهن کوچولوت که وقتی گرسنه میشد باز میموند و بو میکشید و این ور اونور میشد تنگ شده!
دلم برای وقتی که سرتو میذاشتی رو شونه ام و می خوابیدی تنگ شده ! آخه الان خیلی کم تو بغلم آروم میگیری و همش ورجه وورجه میکنی! هیچ وقت فکر نمیکردم اینقدددر دلتنگ نوزادیت بشم ولی الان میبینم که اون روزا هم با تمام خستگی هاش چقدر شیرین بوده... باید قدر این روزهارو بدونم که دیگه تکرار نمیشه.
چقدر امشب عشق کردم...از شیطنت هات.. از قهقهه هات! از رو یک بالش میرفتی بالا و تلپی از اونور خودتو مینداختی پایین وغش غش میخندیدی! سرتو زیر پتو میکردی و بعد میومدی بیرون و بازم غش غش میخندیدی و من زیر چشمی نگات میکردم! دلم نمیخواست خلوت زیبای تورو خراب کنم
اینقدر بازی کردی و خندیدی ..... بعد خودتو رو تشک پهن میکردی و استراحت میکردی! تا بالاخره اومدی سرتو گذاشتی رو بالش من و دقیقا چسبیدی بهم طوری که گرمای نفست تو صورتم بود! خوابیدی... به همین راحتی...
همین امروز داشتیم با بابا برای تعطیلات آخر هفته برنامه میریختیم... شمال... اینور... اونور... بعد میگفتیم سرده و ممکنه سرما بخوری و همه کنسل میشد... خیلی دپرس بودم و میگفتم ای خدا پس کی این محدودیت ها تموم میشه... ولی امشب حرفمو تمام و کمال پس گرفتم... خدا جونم من عاااااااااااااشق این محدودیتهام... اصلا من دارم الان زندگی میکنم... عشق میکنم... شادی میکنم....من تازه میفهمم خندیدن از ته دل یعنی چی!
وای خدا چقددددددددددر زود گذشت... داره اسفند میشه... یک سال؟! خب من دلم نمیخواد این روزا تموم بشه.
آرتینم گلم عشقم نفسم ممنونم به خاطر اینکه با تو مادر شدم.