آرتینآرتین، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 8 روز سن داره

نیمی از من ، نیمی از تو

لذت مادری

1391/8/15 12:33
نویسنده : غزال
461 بازدید
اشتراک گذاری

گل خوشبوی من امشب مثل هفته پیش به راحتی خوابیدی...( آخه هفته پیش به خاطر مریضیت موقع خواب بی قراری میکردی و همش کلافه بودی)

و من نگات میکردم و لذت میبردم و عشق میکردم و فکر میکردم به این 8 ماه و دوباره احساساتم گل کرد و چشام خیس شد!

غرق لذت شده بودم! شاید تو این 8 ماه خستگی ها و بیخوابی های زیادی و تجربه کردم! طوری که اکثر اوقات تا چشمامو رو هم میذاشتم خواب میدیدم!!! چه استرسهای بی موردی داشتم و دارم ... ولی هر چی دقیق تر میشدم بیشتر لذت میبردم

لذت میبردم از اینکه

وقتایی که خسته ای ، خوابت میاد و یا بی حال و مریضی و دردی کلافه ات کرده فقط و فقط و فقط! آغوش من و میخوای! و فقط تو بغل من آروم میگیری! و اونجاست که من عجیب  احساس غرور میکنم...

وقتایی که داری بازی میکنی و مدام چشمت به منه که مبادا از جلو چشمات دور بشم و اگه من و نبینی چنان گریه ای سر میدی که دل آدم کباب میشه! و تا میام پیشت میخندی و ذوق میکنی...

وقتایی که داری روروک سواری میکنی و هر از چند گاهی دستای خوشگلتو باز میکنی که بیا من و بغل کن و من میام بغلت میکنم و تو دوباره شروع به روروک سواری میکنی! انگار شارژ میشی...

وقتایی که تو آشپزخونه مدام به پاهام میچسبی و دد دد دد میکنیو من مدام باید مواظب راه رفتنم باشم وگرنه با روروکت پاهام و زیرمیکنی!

وقتایی که شب میشه و با مالوندن چشمای نازت میفهمونی که خوابت میاد و من و تو با هم بغل تو بغل میخوابیم و تو بازی میکنی و مدام من و نگاه میکنی و میخندی و لثه های صورتی و بی دندونت و بهم نشون میدی و من عشق میکنمممممممممممممممممم و ضعف میکنم! بازی میکنی و لبای نازتو میذاری رو صورتم! بازی میکنی و با دستای کوچولوت صورتمو ناز میکنی و دوباره و دوباره! تا  پلکات سنگین میشه و توپ به دست خوابت میبره و من توپتو از تو دستت در میارم و پتو روت میکشم و غرق نگاه کردنت میشم

وقتایی که نصفه شب با هر تکونی چشماتو نیمه باز میکنی و مطمئن میشی که من کنارتم و اگه نباشم گریه میکنی و تا میام خودتو میچپونی تو بغلم و میخوابی و منم ......

وقتایی که بی قراری و مدام تو خواب شب بیدار میشی و گریه میکنی و منم خسته از بی خوابی! و بابا سریع تورو بغل میکنه که آرومت کنه تا من بتونم استراحت کنم! ولی تو جیغات بلندتر و بلندتر میشه و تا میام بغلت میکنم آروم سرتو میذاری رو شونم و میخوابی! و با این کار میگی که فقط من و میخواستی!

وقتایی که من سنگین خواب!!!!! با کوچکترین صدا! حتی صدای بلند نفس کشیدن از خواب میپرم و میبینم آرومی و نفساتو چک میکنم و کمی نگات میکنم و آروم میشم و به بقیه خوابم ادامه میدم

وقتایی که با صدای آواز تو میفهمم صبح شده! تا چشممو باز میکنم دو تا تیله براقو میبینم که منتظره از خواب بلند بشم و بعد یک خنده خوشگل و جانانه تحویلم میدی !

و واااااااااای وای وای.... وقتایی که شیرت میدم... چی بگم که لذت بخش ترین و ارام بخش ترین لحظه ها موقع شیر دادنته! خودتو میندازی تو بغلم و آروم شروع میکنی به شیر خوردن و همینجوری با چشمای نازت نگام میکنی و نگام میکنی و نگام میکنی تا خوابت میبره و من اون لحظه دلم نمیخواد حتی نفس بکشم که مبادا عزیز دردونه ام بیدار بشه... میشینم و مثل همیشه فکر میکنم... فکر میکنم به سال دیگه... به کابوس از شیر گرفت تو! نه از ترس بی قراری تو بلکه از ترس بی قراری خودم! از ترس از دست دادن این آرامش! این آغوش! ( باز دوباره یادم اومد و نمیتونم جلو اشکامو بگیرم! یعنی چجوری تحمل کنم؟!)

اینقدر لحظه ای ناب و لذت بخش هست که تند تند داره از ذهنم میگذره و  دلم میخواد ادامه بدم ولی خستگی نمیذاره.

خدا جونم... باور نمیکنم که من، غزال، شدم مادر و مایه آرامش یک کوچولوی شیرین! یکی یکدونه ای که فقط تو آغوش من آروم میشه و با شیره جون من رشد میکنه و سیراب میشه!

خدایا ... خدای مهربونم... دست گرم و مهربون همسرم و دست کوچولو و لطیف و نرم عزیز دردونه ام و ازم نگیر! خدایا خودت شاهدی که نیمه شب وقتی میبینم کنار هم خوابیدن و به آرومی نفس میکشن چقدر شکرت میکنم...

خدایا میدونی که نفسم به نفسشون بنده پس مثل همیشه زندگی کوچیکمون و به تو میسپرم

به تو که  همیشه در کنارم بودی و من همیشه احساست کردم خصوصا این چند سال اخیر... خیلی دوستت دارم خدا و الان دلم میخواد بغلت کنم و ببوسمت و بگم ممنونتممممممم... به خاطر این همه خوشبختی... به خاطر این همه لحظه های ناب... ممنونم که منو لایق دونستی و امیدوارم بتونم همسر و مادر خوبی برای عشقام باشم

خوشحالم که اینقدر عاشقم.......................................................................................

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (10)

مامان علی
14 آبان 91 23:06
سلام منم دلم تنگ شده ولی خیلی کم میام پسرت خوب بزرگ شده عزیزم خیلی بانمک خدا ببخش به شما خیلی اون قسمت که ما خدا بود دوست دارم (آخرمطلب شما)
زهرا مامان صدرا
15 آبان 91 11:59
عزیزم غزال واقعا زیبا نوشتی منم عاشق این زیبایی هام عاشق وابستگی و حس قشنگی که این کوچولوها به ما دارن
نيروانا(مامان آرتا)
15 آبان 91 15:06
غزال عزيززززززززززززم خيلي با احساس و قشنگ نوشتي اشكاي منم با خوندن متنت سرازير شد من لذت شير دادن به آرتا را فقط سه ماه چشيدم لحظات قشنگيه آرتينو محكم ببوس خيلي دوستش دارم از خدا مي خوام هميشه در كنار خانوادت خوشحال و پر از ارامش باشي
مینا مامی لیانا
15 آبان 91 17:03
عزیزممممم دوست عزیز و مهربونم خیلی قشنگ بود. خدا هر 3 تاتون رو حفظ کنه .
ساراي محمدسجاد اينا
15 آبان 91 22:51
چقدر خوب داريم رشد مي کنيم... کي فکرش رو مي کرد که هر سه تايي هامون با هم با ني ني ها... با همديگه انقد بزرگ شيم... نوع نوشتارت اون قسمتاي »وقتايي که« خيلي خلاقانه و کشاننده بود... ممنون مامان خوش نگاه... مامان عاقل...
نفس
16 آبان 91 13:34
سلام غزال مهربونم،دوست خوبم،قربون اين احساس لطيف مادرانت برم.وقتي مطالبتو مي خوندم انگار حرفاي دل منو ميزدي.آرتين گلم رو ببوس.انگشتتم بزار روي لبات بعد بزار روي لپات.دوستون دارم.
عمه جون
16 آبان 91 17:09
اشکم در اومد
مامان زری ترانه
18 آبان 91 8:58
سلام . خیلی با احساس و لطیف می نویسی . به وبلاگ منم بیا خوشحال می شم تبادل لینک کنیم.
مهسا(مامان هستی)
18 آبان 91 13:43
واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای غزالییییییی عالی نوشتی عالیییییییییییییییی خیلی خوشم اومد واقعا پر از احسااااااااااس بود
مامان نیکادل
18 آبان 91 20:23
غزال جون من با تک تک کلمه های متنت ارتباط برقرار کردم چون حرف حرف واژه هاش رو با تمام وجودم حس کردم خداروشکر که مادری خداروشکر که مادرم